الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خانم کوچولو

النا

ميخوام كلمات النايي.ترانه ها و فيلمهاي مورد علاقه النا رو اينجا ثبت كنم فكر ميكنم بعدها براش جذاب باشه. سيندليلا (سيندرلا)                 مورچه ميشم زد (نيشم زد)              سوكس (سوسك)                زيمناستيك(ژيمناستيك)           بزرخ (بزرگ)                  &nbs...
27 آذر 1390

النا و سرماخوردگي

النا خانم اين روزها يه كم سرماخوردي ولي خيلي هم جدي نيست.روز پنجشنبه بردمت دكتر.اون هم برات شربت/قرص و ويتامين داد(قرص جوشان)سري قبل كه بردمت دكتر خانم دكتر گفت دير اورديش و مجبور شد برات امپول بده براي همين اينبار من زود دست به كار شدم و تا ديدم يه كم ابريزش بيني داري بردمت دكتر.النا جان هميشه وقتي اسمارتيس ميخوري مي گي قرص ميخورم و حالا كه بايد قرص بخوري چپ ميري راست مياي ميگي مامان نميدونم چرا سرم درد ميكنه يا چرا دلم درد ميكنه بايد قرصمو بخورم. قرص جوشانتم كه نگو اگه بذارم روزي سه چهار تاشو ميخواي بخوري.عصر هم من رفتم باشگاه البته به بهونه امپول زدن تونستم راضيت كنم تا بذاري برم.قرار بود تو و بابايي هم بر...
19 آذر 1390

النا و محرم

روز يكشنبه ساعت 10:30النا رو بردم مهد براي مراسم محرم ساعت 1:00هم رفتم دنبالش ولي داشتن عكس ميگرفتن و تا 1:30معطل شدم .بعد از نهار هم رفتيم خونه مامان بزرگي النا تا تعطيلات رو با اونها باشيم.مامان بزرگي شله زرد داشت وقتي ما رسيديم  پخته بودن و براي ما نگه داشته بودند.شب هم النا با دختر عموهاش رفت تا دسته ها رو نگاه كنه.روز تاسوعا هم عمو احد نظري داشت.عمو اصغر و بچه هاش هم آمدند خانه مامان بزرگي پيش ما و همه دور هم بوديم.مامان بزرگي هم به بچه ها پول داد تا شمع .گلاب و ...بخرن براي عصر كه ميخواستيم به دارالرحمه برويم و النا با ديدن شمعها كلي ذوق كرد و تولدت مبارك خوند و ميخواست همه شمعها رو روشن كن...
18 آذر 1390

النا و چادر

به مناسبت محرم  مهد روز يكشنبه 13/9/90 برنامه اي براي بچه ها در نظر گرفته و اعلام كرده كه دخترها با چادر مشكي در برنامه شركت كنند.ما هم ديروز عصر يعني چهارشنبه رفتيم خريد. وارد اولين مغازه كه شديم يه دختر هم سن وسال النا هم داشت چادر امتحان ميكرد ما هم يكي را امتحان كرديم و خريديم يه چادر ملي.مباركه خانم گل مامان.حالا النا هر روز صبح كه ميخواد بره مهد ميگه مامان امروز جشنه فكر ميكنه اين هم مثل مراسم هاي ديگه است كه براشون ميگيرن.يك شعر هم داره تمرين ميكنه كه تا حالا فقط (ياور بيچارگان حسين جان )رو ازش ياد گرفته.حالا كه دارم اينها رو مينويسم النا خوابه البته قبل از اينكه بخوابه داشت با مامان جون و خاله جانهاش چت ميك...
16 آذر 1390

النا و كابينت نوردي

                                                    النا خانم شروع كرده  از كابينت بالا رفتن و ميره سر كابينت تا ببينه چي توشه هر چي هم من ميگم خطرناكه گوش نميده كه نميده من هم مجبور شدم دسته كشوها رو در بيارم تا نتونه از اونها بالا بره و خودشو به كابينتها برسه البته النا در  اين مورد سابقه داره قبلا هم كه كوچيكتر بود اين كار رو ميكرد و من دسته كشو رو در اورده بودم ولي چون باز ك...
11 آذر 1390

عروسی آبجی الناز

           19و 20 آبان عروسی آبجی الناز بود(دختر عمه النا)ما هم شانزدهم که عید قربان بود راهی شدیم و یکراست رفتیم خونه عمه حوریه.تا شب اونجا بودیم عصر بابایی برگشت تبریز چون روز بعد باید سر کار میرفت.ما هم شب با مامانبزرگی رفتیم خونش و فردا بعد از ظهر دوباره رفتیم خونه عمه حوریه تا کمی کمک کنیم و خریدهای الناز رو ببینیم النا که همه رو پرو کرد و به بقیه هم نشون داد.با فرزین و نیما هم کلی رقصید.روز بعد هم خونه عمه حوریه بودیم چون مهمانهای تهران میامدند.پنجشنبه صبح هم عمو اصغر و زن و بچه اش آمدند خونه مامانبزرگی تا با هم آرایشگا...
10 آذر 1390

تولد سه سالگی النا

                                        تولد سه سالگی النا رو کمی دیرتر گرفتیم چون هم ماه رمضون بود هم منتظر اومدن مامان جونینا بودیم تا این روز فرخنده رو با هم جشن بگیریم.از چند روز قبل من و خاله جان زهرا دنباله گرفتن بادکنک.شمع.فشفشه و ....بودیم به چند تا قنادی هم سر زدیم تا طرح مورد علاقه النا رو بگیریم.عصر روز چهارشنبه من و شکیب و النا رفتیم و کیک رو گرفتیم یک hello kity خوشگل مثل گل مامان.بعد هم اومدیم خونه و آماده شدیم.شب رو  کنار هم&...
8 آذر 1390

النا و کفش دوزک

امروز ساعت 12:15 دقیقه که النا رو از مهد برداشتم رفتیم خرید تا کمی میوه و سبزی بخریم.موقع خرید یک خانمه که داشت سبزی میخرید یک کفش دوزک پیدا کرد و به النا داد و النا اون رو تو دستش گرفته بود و آروم آروم راه میرفت میگفت آروم بریم که نیافته و بعد هم اوردش خونه و همش میگفت مامان کجا باید بذارمش اول روی برگ گلها گذاشتش و تا تکون میخورد میگفت مامان الان میافته بعد گذاشتش رو مبل از اونجا رو میز و بعد نزدیک بخاری که سردش نشه همین طور گردوندش تا باباش اومد چند بار هم به باباش نشونش داد و حالا که ساعت 9:30 دقیقه است گذاشتش رو گلها تا بخوابه.امروز با النا و کفش دوزکش فیلمی داشتیم بیچاره کفش دوزکه. ...
8 آذر 1390

تابستان90

                                                                                   امسال تابستون النا به جز رفتن به کلاس ژیمناستیک مهمانداری هم کرد    مامان جون.خاله جان زهرا.شکیب و آقای خلقی مهمان ما بودند.اواخر ماه رمض...
7 آذر 1390